پلّه پلّه آب ، نهر بی رمق
نرم میرود ، چابک و ردیف
گو در انتها ، آبراه را ، با تنی نحیف
منتظر شده ، بحر بی قرار
وا کند بَرَش ، عاشقانه و . با دلی عفیف !
در مسیر او ، پَست میشود ، مانعی سترگ
راهْ ساده و . چالشی بزرگ !
مانده این میان ، در تلاطمی
از کنارهی ، آن درخت کاج
برگزیند او : راهِ مستقیم ؟! یا که اعوجاج ؟!
با شکست در . این مسیر نو
خم شود ولی زیر بار آن ، همچو سازه ای
سرعتش کم و . جانِ او ضعیف
راه میکشد ، بر مسیر خود
ناگزیر و با طرح تازه ای
در گذار بر سرنوشت و راه
جوی دیگری ، میزند بر او
تند و ناشکیب هم که با شتاب
با فشار آب ، پاره ای از او ، هرز رفت و هم
نوح ماند و یک ، درد بی رقیب !
بعد از این تلاش با غمی شدید
حس دیگری همچو یک تکان ، موج واره ای
بر دلش دوید
این همه فراز ، هم بسی نشیب
با نمود یک خدعه و فریب
یا ظهور ترس ، قدرتی مهیب
آرمان چرا ، میشود رها ؟!
جان چرا چنین ، گشته بی بها؟!
اندکی جلو ، باز چاله ای
میکشد به خود آبراهه را
نهر بی نوا ! آن تن نحیف
همچو یک حریف
جمع میشود ، محکم و قوی
تا گذر کند
آنچه مانده است . از سلاله ای
خط هیچ ما
میکشد خودش ، رو به انتها
جان خسته را ، گم ولی هنوز
بر نگاره ای مانده از تبار
کو ؟ ولی کجاست ؟ چیست منتها ؟!
گاه باوری ، راه اشتباه
گاه مقصدی دور و هم تباه
مانده ام که چیست راز این سفر
آرمان سراب ، راه پر خطر. !
طول زندگی مانده در گذر!
یک گذر پُر از
جانفشانی و سیرتی لطیف
انعطاف و صبر .
این همه که چون
عاشقانهایست ، پُر کشش ولی .
راهواره ای ، میکند نصیب ، درهم و غریب
جان زخمی از داغ های ناب ، ردّ ِ زندگی . !
شعر و خوانش : سپیده طالبی
شده ،
دنبال یک آنی بگردی
قراری در دلت ،
آرامشی در جان
و شاید مزه ای شیرین
که در فکرش
زمانی را به تنهایی
بهمراه خودت ، بنشسته باشی؟
شده ،
پرسش کنی از خود
که بودن را ؟ نبودن را ؟
چرایی هست ؟!
ولی در بحر پاسخهای بی بنیان
چنان ماهی
اسیر کوزه ای سر بسته باشی !
شده ،
فریاد را آهسته گویی
ولی پیوسته از ،
آن را نگفتن باز هم ،
دلخسته باشی !
شده ،
مانند کبکی ،
نهان سازی رُخِ اندیشه ات را
ولی بوفی به چشم آیی
که از هوهوی غم ،
برجسته باشی !
شده ،
گاهی برای زندگی ،
راهی بجویی
ولی آخر ببینی
بدنبال خودت ،
در یک مدار بسته باشی !
شده ،
دنبال عشقی بوده و . ،
از عاشقی هم ،
در نهایت ،
خسته باشی !
شده . ؟!
فایل صوتی : خوانش شعر
شعر و خوانش : سپیده طالبی
کاش می شد عشق را با یک نگاه ابراز کرد
تا به آنی در دلش مهری به دل جاساز کرد
کاش می شد در خیالی، عکس یاری را کشید
چهره اش خندان نمود و با دلش پرواز کرد
کاش می شد بی مهابا یک دهان آواز خواند
با سرودی عاشقانه ، زندگی را ساز کرد
کاش می شد حرف دل را با همه بیپرده گفت
نکته ها را بر شمرد و یکدلی ، آغاز کرد
کاش می شد همچو شبنم بر گلی مشتاق شد
عاشق شمسی شد و شأن جلیل احراز کرد
کاش می شد درب دکان جفا را تخته کرد
کارها را با عدالت در محل ممتاز کرد
کاش می شد بر قپانش سنگ یکسانی گذاشت
عاشقی کرد و به لطفش مهربانی باز کرد
کاش می شد تا به باورها رسید و دیدشان
خانه ی تردید را ، از یقیـن ، افراز کرد
کاش می شد با دعایی رمز فردا را گشود
دل به دریا داده و در زندگی اعجاز کرد
کاش می شد تا به آزادی بمانی در مسیر
مام میهن را برای مردمش نوساز کرد
کاش می شد کاش ها را در دلم از ریشه کند
بال و پر را با شجاعت چون عقابی باز کرد
دلم میخواست میشد باز میگشتم
به آن دورانِ سختِ همچنان زیبا
میان آنهمه غوغا
برای قد کشیدن ها
به یادم هست
چه زیبا زندگی را
به ضربْ آهنگِ انگشتش
به روی دَرْ
به لطفِ مهربان بابا
به آنی صبح میکردم
برای صرفِ صبحانه
به مهرِ نازنین مادر
مُهیّا بود هر روز
پنیر و لقمهی نانی
و گاهی هم
مربا بود و انجیرش
میوهای از درخت عاشق همسایه ی ما بود
و گاهِ رفتنِ بابا برای کار هر روز
هزاران بار بی وقفه
برایش ناز میکردم
برای آنهمه موضوع
مکرر باز من آواز میکردم
به یادت باشد ای بابا
کتاب شعر فردا را
بهمراه دو تا دفتر
برای ثبت احساسم
به تو
و همچنین مادر
و شاید باقی دل را سپردن ها
برایم از عمو احمد بگیری تو.
ولی اما تو گویی.
به پلکی کودکی رفت و جوانی هم
به ردّ ِ نوجوانی دور شد از ما
به ناگه چهل شد پیدا
پس از آن تا خود ِپنجاه
بدون درکی از حق و حقیقت ها
بساط دار برپا و
گناهم چیست؟! .
تفسیر تصورها!
ولی حالا
چه زود دیر میشود اینجا.
شتاب کردی و
جا به جای پایت ،
بر گدار ِ بیتابی ام ،
نقشی نگاشتی گودتر !
با هر زبانی بخوانی اش
معنای ِسکوت های دیگرکُشم
ترجمان نمیشوند
گنگی ام
در هم پیچ میشود ، به ذهن ِمنگ
گم میرود ،
به کوچ ِ بیگامگاه ِ روح
بیراهه را که باز میگردی
دست در دست ِ بابونه ها ،
ساحل را برایم بیاور، با صدف هایی سفید
خزه ها ،
صخره ها را نیز فریفته اند !
در پیِ خود چه سال ها به سختی دویدهام
گمان شود به نقطهیِ هیچِ خود رسیدهام !
در این دیار ، چه غریبانه ،کس مرا ندید
چرا که زیرِ بارِ ظلمِ دنیا خمیده ام
کویرخشک و سرد و تنها ، بی ستاره ای
سراب سبز رستن ام را به خواب دیدهام
چه فصل ها به زندگی ام دیده شدند باز
که بیشتر از آنچه باید محنت کشیده ام
من این مسیر را که رفتم به اعتماد او
چه بی مرام ها بدیدم و اینک بریده ام
رسیده ام به انتهایِ این ناگوار تلخ
ولی چه غم عمیق تر خودم را شنیده ام !
درباره این سایت